نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((اسکناس ده تومنی)) . . . . . فکر می کنم ده یا دوازده ساله بودم حدود سال های 1342ویا 1343 بود ، اولین تابستانی بود که بالاجبار بایستی کار می کردم این که می گویم بالاجبار به این خاطر است که در آن موقع بزرگترها به مجرد تعطیلی مدارس و شروع فصل تابستان پسرها را بیکار نمی گذاشتند و کمتر پسربچه ای را میدیدید که مفت بگردد و مفت بخورد ،‌ اصلاً در طول روز وجود مردها و پسر ها در خانه پسندیده نبود ،‌ دختر بچه ها باید همراه مادر به کارهای خانه رسیدگی می کردند و ضمن کمک به مادر آموزش خانه داری نیز می دیدند و پسر بچه ها هم می بایستی در بیرون از خانه با پدر همکاری می کردند ، اگر پدر مغازه دار بود که نزد پدر و در غیر این صورت پسر ها یا شاگرد و پادو مغازه های دیگران می شدند و یا با پهن کردن بساط های تابستانی و فروش تنقلات ، هم به اقتصاد خانواده کمک می کردند و هم سرگرم بوده و بیکار نمی گشتند و هم این که یواش یواش نحوه ی برخوردهای اجتماعی را آموزش دیده و برای ورود به اجتماع آماده می شدند به هر شکل من هم که از این قاعده مستثنی نبودم ، به این علت که آقام در اداره ی برق کارمی کرد و من نمی توانستم آن جا کاری انجام دهم ، بنا براین در مغازه ی بقالی عباس آقای خدا بیامرز شوهر دختر دائیم به عنوان پادو و شاگرد مشغول به کار شدم . مغازه ی عباس آقا بین فلکه مصدق و دروازه ی قصابخانه درست روبروی خیابان جدیدالتأسیسی بود که نام شهردار و یا استاندار آن زمان را روی آن گذاشته بودند و به خیابان مهرزاد معروف بود ، در مغازه ی عباس آقا از نفت گرفته تا نخود لوبیا و لبنیات و بیسکویت و تخمه ، همه چیز وجود داشت و تقریباً برای خودش به قول امروزی ها سوپر مارکتی بود عباس آقای بنده ی خدا، مریض احوال بود و همه ی بدنش دچار آماس شده بود ، به سختی کار می کرد و به سختی راه می رفت و این اواخر هم به سختی نفس می کشید و لازم بود تا بیشتر به استراحت بپردازد ، بنابراین هر روز قبل از ظهر از مغازه به منزل می رفت و تا ساعت چهار و پنج بعد از ظهر هم به مغازه نمی آمد و من هم با آن سن و سال کم و بی تجربگی باید مغازه را می گرداندم ، البته این مسئله را باید در نظر داشت که در آن زمان مردم کمتر اهل حقه بازی و دوز و کلک بودند و به حلال و حرام اعتقاد داشتند و به همین دلیل عباس آقا هم با خیال راحت من و مغازه را به امید خدا رها می کرد . در یکی از همین روزها ئی که من در مغازه تنها نشسته بودم و حوصله ام سر رفته بود ، روبروی مغازه ، اول خیابان مهرزاد ماشینی خاموش شده بود و یکی دو نفر داشتند آن را به زور هل می دادند و من هم که مانند همه ی پسر بچه ها به دنبال هیجان و شرکت در امور بزرگترها هستند، از خدا خواسته برای کمک دویدم و شروع کردم به هل دادن ماشین ، دو دستم را روی سپر ماشین گذاشته و سرم را پائین انداخته و با آخرین قوا داشتم ماشین را هل می دادم که یک مرتبه یک اسکناس مچاله شده از زیر اتومبیل بیرون آمد و چون من تنها فرد سر به زیر این گروه هل دهندگان بودم ،‌فقط من متوجه این اسکناس شدم ماشین را رها کرده اسکناس را برداشته و سریع به سمت مغازه برگشتم ، داخل مغازه اسکناس مچاله شده را باز کردم و دیدم که یک اسکناس ده تومنی است ، از یک طرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، چون این پول بیست برابر دستمزد یک روز من بود و من که با روزی پنج ریال در مغازه کار می کردم این پول کاملاً مرا اغوا کرده بود و چون تا به حال نیز کسی به من نگفته بود که پول پیدا شده مال من نیست و آن را باید یا به صاحبش برگردانده و یا به اماکن متبرکه واگذار کنم ، آن پول را مال خود می دانستم ، تا به حال چند بار بچه های دیگر را دیده بودم که پول و یا وسائل بچه های دیگر را که روی زمین افتاده بود بر می داشتند و می گفتند ما روی زمین خدا پیدا کردیم ، من هم تصور می کردم چون این پول روی زمین خدا پیدا شده ، پس مال من است ولی از سوی دیگر می ترسیدم که مبادا عباس آقا و یا آقام و مادر فکر کنند که من این پول را خدای نکرده از دخل مغازه برداشته ام ، بنا براین پیش خود افکار پریشانی داشتم و هزاران نقشه برایش می ریختم ، گاهی پیش خود تصور می کردم که آلان ثروتمند ترین انسان ها هستم و تصمیم می گرفتم با این پول خانه ای بخرم و خانواده را از اجاره نشینی نجات دهم و گاه می خواستم به همه ی نیازمندان خانواده کمک کنم ، چون نان خامه ای را بسیار دوست داشتم پیش خود گفتم کاش تمام پول را بدهم و خامه بخرم وبعد پیش خود تصور خرید چیزهای دیگری را داشتم ، آقام وقتی کنار دستش می نشستم و سرحال بود برام از درشکه هائی که داشت حرف میزد درشکه هائی که بعضی از آن ها دو تا اسب داشتند و چنان راجع به اسب ها صحبت می کرد که من هم در خیال پردازی های کودکانه ی خود خیلی دلم می خواست که یک اسب داشتم ، و آن روز حتی تصور خرید اسب نیز از ذهن من گذشت بدون این که حتی قیمت خرید اسب را بدانم و این گونه افکار کودکانه آن قدر مرا به این طرف و آن طرف برد که متوجه ی ورود عباس آقا نشدم عباس آقا هم با اوقات تلخی پرسید :‌ - حواست کجان ، داری چرت می زنی ؟ و من هم من و من کنان سلامی کرده و گفتم : ببخشین حواسم نبود . . . آخه اون روزها مثل امروز نبود که به بچه ها اهمیت داده شود و بچه ها باید تابع ، حرف شنو ،‌ ساکت و سر براه و مؤدب باشند در غیر این صورت با اخم و تَخم و کتک و چوب و فلک بزرگترها مواجه می شدند . حتی این را نیز شنیده بودم که برای تربیت بچه باید به دل عزیز و به چشم خوار باشد . خلاصه آن روز گذشت و شب هنگام که مغازه تعطیل شد با خوشحالی به طرف خانه دویدم و در راه باز هم افکار مختلفی در رابطه با خرج کردن اسکناس ده تومنی به مغزم هجوم می آورد ،‌ وقتی به خانه رسیدم آقام کنار منقل نشسته بود و مادر هم داشت ملافه ی متکائی را که پاره شده بود می دوخت ، قیافه ی هردو حاکی از نارحتی بود طوری که حتی جواب سلام درستی هم به من داده نشد ، آقام همین طور که از قوری کوچک کنار منقل برای خودش چای می ریخت رو به مادر کرد و گفت : - خوب پوشو برو از سید علی آقو دو سه تومن پول بوسون تا فردو بیبینَم چطو می شه . و مادر در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت :‌ - آقو من دیگه روم نمی اد تا حالو چن بار رفتم پول اِسدم زشته و آقام که درحال بیرون راندن دود تریاک از دهان و بینی خود بود گفت : - می گی چکار کنم ؟ حالو من کارد به دلم بوخوره امشب شام نمی خورم ولی ئی بچو چطو؟ - من چکار کنم شومو که تریاکت واجب تر از نون شبه می خواسی فکر باشی ، یواش یواش لحن صدا هایشان داشت تغییر می کرد و مشکلات یکی یکی داشت خودش را با ناراحتی نشان می داد و چیزی نمانده بود که بگو مگو ها به داد و فریاد و جنجال تبدیل شود که من گفتم : . . . . من پول دارم ، یک مرتبه سکوتی ایجاد شد و آقام با اخم به من نگاه کرد و گفت : - عباس آقو بهت پول داده ؟ - نه - پس از کوجو اوردی ؟ - پیدا کردم . در این موقع آقام با شک و تردید نگاهی به من کرد و گفت : پول مال کدوم بدبخته که تو پیدو کردی ، کوجو افتاده بود؟ من هم ماجرای هل دادن ماشین و پیدا کردن پول را شرح دادم و آن وقت آقام که خیالش راحت شده بود که این پول ر ا از جائی برنداشتم ،‌ در حالی که ته دلش خوشحال بود و سعی می کرد به روی خودش نیاورد گفت : - خوب ، برو دوکون نونوایی از کل حیدر دو تو نون سنگک کبابی بوسون ، بعد برو پهلو حاج محمود کبابی بوگو آقام گفته سه تو لوله ی کباب برامون بزاره تا بعد که پول دسٌم اومد بری صابش خیرات بکنیم . من هم با دو از خانه بیرون آمدم و در این فکر بودم که اگر این اسکناس ده تومانی پیدا نمی شد امشب نه تنها شام نداشتیم ، بلکه دعوای مفصلی نیز بین آقام و مادر پیش می آمد و با این نتیجه که پول می تواند بسیاری از مشکلات را حل کند به طرف نانوائی به راه افتادم .
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |